شخصي مي گفت دايره زندگي يك مستطيل است كه سه ضلع دارد و آن راستگويي است. پرسيدند اين كه فقط يك ضلع است بهتر است كه بگويي راستگويي شعاع دايره زندگي است و يارو جواب داد؛ نه بابا! اون كه ذوزنقه است!
يك نفر در «بي نهايت» مشغول قدم زدن بود كه ناگهان يك صداي «گرومپ» به گوشش خورد. پرسيد چي بود؟ گفتند؛ چيزي نبود دو تا خط موازي بودند كه باهم برخورد كردند!
شخصي مقداري شكر توي ليوان چاي ريخت و با قاشق چايخوري آن را به هم زد، بعد كه چشيد، متوجه شد، خيلي شيرين شده، قاشق را برعكس چرخاند!
سربازي در ميدان تير، هرچه شليك مي كرد به هدف نمي خورد. سرگروهبان با عصبانيت تفنگ را از دست او گرفت و گفت؛ خوب نيگا كن تا تيراندازي را ياد بگيري و شليك كرد اما تير او هم به هدف نخورد. سپس رو به سرباز كرد و گفت؛ ديدي! تو اينطوري تيراندازي مي كردي!!
شخصي هر روز شيشه پنير را مي آورد و بچه ها نانشان را پشت شيشه مي ماليدند و مي خوردند. از قضا يك روز در خانه نبود و شيشه پنير را هم با خود برده بود... شب كه به خانه آمد، بچه ها گله كردند و او با عصبانيت گفت؛... وروجك ها؟!...يك روز نتونستين نون خالي بخورين!
گوسفندي که همراه علف، يك تكه نخ خورده بود، گردن بند توليد مي كرد!
از شخصي پرسيدند كدام حيوان را بيشتر دوست داري؟ جواب داد، «گاو» را، پرسيدند، چرا؟! پاسخ داد؛ تواضع گاو بنده را كشته است... پرسيدند چطور مگه؟ گفت؛ هميشه به جاي «من،من» مي گويد «ما، ما، ما...»!!
از شخصي پرسيدند گورخر چه نوع حيوونيه؟ جواب داد؛ تنها حيوونيه كه تا لب گور، خر باقي مي مونه
شخصي انگور را با خوشه در دهان مي گذاشت و مي خورد، به او گفتند؛ مرد حسابي! انگور را دانه دانه يا دو حبه و سه حبه مي خورند. يارو در حالي كه يك خوشه انگور ديگر را درسته مي بلعيد جواب داد... اون، بادمجونه كه دونه دونه مي خورند!
سارق مسلحي كه خيلي از پليس عصباني بود، يكي از بنزهاي پليس را پنچر كرد و بعد به 110 زنگ زد و گفت: از حالا به بعد 109 هستي!
شخصي كه الاغش را براي فروش به بازار مال فروش ها برده بود از فرط خستگي، چند دقيقه اي به خواب رفت، ناگهان با يك تكان شديد بيدار شد و ديد يك نفر افسار به گردن او انداخته و مي كشد و الاغش هم يك گوشه ايستاده و دارد پول مي شمارد!
به يك نقاش گفتند تابلويي از يك محل سرسبز و چمن كاري شده ترسيم كن و بعد از مدتي كه براي گرفتن تابلو مراجعه كردند، نقاش يك صفحه سفيد تحويل داد. پرسيدند؛ پس چمن هايش كو؟ و نقاش پاسخ داد؛ اينجا پر از چمن بود ولي قبل از تشريف فرمايي شما، تعدادي گاو و گوسفند در چمن ها چريدند و رفتند!
شخصي وارد نانوايي شد، با اين كه هيچ مشتري ديگري نبود، شاطر به او گفت؛ آقا برو ته صف. مشتري مدتي صبر كرد و دوباره آمد جلو، باز شاطر گفت؛ برو ته صف... اين دفعه يارو با سنگ شيشه نانوايي را شكست. شاطر يقه او را گرفت كه چرا اين كار را كردي؟ و مشتري گفت؛ حالا چرا توي صف به اين درازي، يقه مرا چسبيده اي؟!
مي گويند يك كبابي تغيير شغل داده و بنّا شده بود، ساختمان را كه مي ساخت، تيرآهن ها را از لاي ساختمان بيرون مي كشيد!
مي گويند «چوپان دروغگو» از دنيا رفته بود، شب اول قبر از او پرسيدند تو كي هستي؟ جواب داد، «دهقان فداكار»!
از شخصي پرسيدند اين خط وسط قرص ها براي چيست؟ و يارو جواب داد، براي اين كه اگر قرصي در گلوي مريض گير كرد، با پيچ گوشتي آن را بپيچانند و وارد معده مريض كنند.
شخصي پا روي بيل گذاشت و دسته بيل محكم به صورتش خورد، عده اي شروع به خنديدن كردند، يارو با عصبانيت به آنها گفت؛ به جاي خنده، بيائيد ما را از هم جدا كنيد!!
سارق مسلحي كه خيلي از پليس عصباني بود، يكي از بنزهاي پليس را پنچر كرد و بعد به 110 زنگ زد و گفت: از حالا به بعد 109 هستي!
رئيس يك اداره به كارمندش گفت خجالت نمي كشي به جاي راه انداختن كار مردم، داري جدول حل مي كني؟ كارمند جواب داد؛ قربان! وسط اين سروصداي ارباب رجوع كه نميشه خوابيد!
در آمريكا شايع شده كه از جرج بوش نوار مغزي گرفته بودند، 20 دقيقه اولش خالي بود!
از دروغگويي پرسيدند آيا در همه عمرت يك حرف راست زده اي؟ جواب داد، اگر بگويم آره، يك دروغ ديگر گفته ام!
شخصي بي بليت سوار اتوبوس شده بود، راننده گفت؛ آقا بليت! و يارو جواب داد؛ من ايستگاه قبلي سوار شده بودم. راننده گفت؛ ولي ما در ايستگاه قبلي توقف نكرده بوديم و يارو كه خيط كاشته بود گفت؛ براي چي توقف نكرديد! همين كارها را مي كنيد كه مردم ناراضي ميشن!
دو نفر از اراذل و اوباش دستگير شده بودند، پليس از اولي پرسيد، اسمت چيه؟ جواب داد «فري» مامور پليس با تشر گفت، درست حرف بزن، و يارو خودش را جمع و جور كرد و گفت؛ فريدون قربان! مأمور از دومي پرسيد، اسم تو چيه؟ و يارو كه اسمش «قلي» بود از ترس گفت؛ قليدون قربان!
دزدي يك قابلمه دزديده و رفته بود آن را بفروشد. ولي دزدان ديگري قابلمه را از او دزديدند. وقتي به خانه برگشت يكي از دوستانش پرسيد، قابلمه را چند فروختي؟ جواب داد؛ به قيمت خريد!
يكي از خان ها متوجه شده بود كه مدتي است مستخدم خانه اش خيلي گرفته و غمگين است، علت را پرسيد، مستخدم جواب داد؛ عاشق شده ام. خان گفت، بگو تا برويم خواستگاري، عاشق كي شده اي؟ و نوكر جواب داد؛ قربانت گردم، هر كه شما بفرمائيد!
شخصي خيلي ادعاي هوش و حواس مي كرد. روزي يكي از دوستانش او را ديد كه وسط چهارراه ايستاده، پرسيد چرا ماتت برده؟ و طرف گفت؛ راستش نمي دونم الان صبح زوده و دارم ميرم اداره يا بعدازظهره و دارم برمي گردم خونه؟!
شخصي براي دوستانش مي گفت هر وقت از كنار آينه رد مي شوم به قد و قواره خودم افتخار مي كنم، آيا به نظر شما بد كاري مي كنم؟ و يكي از دوستانش گفت به هرحال دروغ هميشه كار بدي است!
شخصي مي گفت مردم فلان روستا براي من نامه فدايت شوم نوشته اند كه بروم رئيس ده آنها شوم، يكي از دوستانش گفت؛ اما وقتي نزد آنها رفته بودي بد جوري سرت داد مي كشيدند و نهايتاً با عجله از دست آنها فرار كردي؟ و يارو گفت؛ آره! مي خواستند رياست چند تا روستاي ديگر را هم به من بدهند، قبول نكردم، با هم دعوامون شد!
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
،
،